You are here
خاطره عضو هیات عملی دانشگاه ارومیه از دوران دفاع مقس : «حمید خط الراس»
اولین روز ورودم به گردان در مدرسه ای در اهواز بود. با هماهنگی قبلی با اتوبوس از تهران راهی اهواز شدم و به آدرس داده شده که ظاهرا مدرسه ای در خیابان نادری بود مراجعه کردم. صبح اول وقت بود و چون هیچ سر و صدائی از ساختمان مدرسه شنیده نمی شد تا ساعت 8 صبر کردم و سپس در مدرسه را زدم. نگهبانی با فرم نظامی در را باز کرد. پس از سلام و احوال پرسی مختصر بلافاصله معرفی نامه و برگ ماموریت خود را به وی نشان دادم. متن برگه را خواند و گفت: " چند دقیقه تشریف داشته باشید" و به طبقه بالا رفت. 2 دقیقه بعد یک رزمنده هم سن و سال خودم، فردی چابک، قد بلند و با لباس پلنگی مرتب، از پله ها پائین آمد و پس از سلام علیک مرا در آغوش گرفت و در حالی که دستم را گرفته بود به طبقه بالا هدایتم کرد. یک میز کوچک فلزی و یک صندلی دراز سه نفره در اطاق وجود داشت. حمید به پشت میز رفته و از من خواست تا روی صندلی بنشینم. با توجه به شرایط جعرافیائی اهواز، درجه حرارت محیط در حال افزایش بود. از کلمن آبی رنگ موجود در کنارش یک لیوان شربت آبلیمو برایم ریخت و گفت: " خنکه بفرمائید." سپس یک سفره پلاستیکی را باز کرد و مقداری نان مشابه سومون و پنیر را فراهم کرد و گفت:" می دانم دیشب توی راه بودی، بیا با هم صبحانه ای بخوریم." راستش در طول سفرم در 18 ساعت فقط یک بیسکویت خورده بودم. بنابر این زود پذیرفتم و با حمید هم سفره شدم. در بیرون از اتاق، در حال با سنگفرش آجر های مکعبی نیز یک سماور نفتی در حال جوشیدن بود. چائی خوش طعمی را دم کرده و چند دقیقه بعد 2 لیوان چای را در کنار سفره گذاشت. در حین خوردن صبحانه معرفینامه را درآورده و به حمید دادم. قبلاز بازکردن نامه، گفت: " تلفنی با تهران هماهنگ شدیم برادر اسماعیل..." مکثی کرد. نام خانوادگیام را یا فراموش کرده بود و یا تلفظ آن را خوب بلد نبود. گفتم:" البته اسم کوچک من کافی است ولی اسماعیل آین هستم. دانشجوی دانشگاه تهران. گفت:" شما عزیز و بزرگوارید. ما نمیتوانیم شما را با اسم کوچک صدا کنیم. اجازه دهید به شما برادر آین بگوئیم." پساز حدود یک ساعت گفتگو، گفت:" آمادهاید به مقر گردان برویم."
برخی وسایل شخصی من مثل یک دست لباس اضافی، یک جفت کتانی، یک مسواک، یک شانه کوچک، یک صابون و شامپوی استوانهای پاوه در یک کیف پارچهای_ برزنتی سبزرنگ را با خود داشتم. کیف را بلند کردم. حمید گفت:" ظاهرا رطوبت پس دادهاست." بازش کردم. ظرف شامپو پاره شده و شامپو در بین وسایل پخششده بود. قرار شد در مقر گردان آنها را بشویم که بعداً متأسفانه یک روز تمام وقت مرا گرفت. برایم یک کارت شناسایی نوشته و مهر و امضاء کرد و گفت:" بگیرید، در مسیر به دژبانی نشان خواهیم داد." نام و نام خانوادگی: اسماعیل آین. یگان محل خدمت: گردان ضد زرهی ذوالفقار. مدت ماموریت: سه ماه. شروع: 5/3/1365. بالاخره حدود ساعت 9:30 صبح با یک وانت تویوتا که حمید خودش رانندگی میکرد، در جاده اهواز - آبادان راهی مقر گردان شدیم. در مسیر خود تردد ادوات نظامی، موتورسیکلت و از همه مهمتر زنانی را میدیدم که زیر تلهای از بستههای علوفه فقط دو پایشان قابلمشاهده بود. گفت: میبینی این وضعیت زندگی زنان ماست. این وضعیت زنان فقط در این شهرها دیده میشود." در حین صحبت بودیم که ماشین را کنار زد و گفت:" بیا پایین." گفتم:" من که خسته نشدم، بهتره ادامه بدهیم." گفت:" بیا اینجا یک فاتحهای بخوانیم. 200 - 300 متر از جاده دور شدیم. گفت:" اینجا محل شهادت یکی از دوستان است. او در اوایل جنگ که عراق به سمت اهواز در حال پیشروی بود، در این محل شهید شد. رفته رفته سوالات مهمی برایم مطرح میشد. پرسیدم:" چند ساله که در جنگ هستی؟ گفت:" از 29/4/1359 تا امروز. اگر عمری باشد تا آخرین روز جنگ همچنان خواهم بود." مگر جنگ در 31 شهریور شروع نشده؟ خندهای کرد و گفت:" جایی نگویی، من آغازگر جنگ بودم. دوباره پرسیدم:" اهل کجایی؟" سری تکان داد و گفت:" ویران شد. چیزی ازش نماندهاست. من بچه آبادان هستم. عضو سپاه آبادان هستم. میدانید چه دوستانی را در این راه از دست دادهام." بهآرامی اشک چشمانش سرازیر شد و گفت:" آبادان رفتی؟" گفتم:" نه قبل از جنگ، در دوران جنگ بهصورت ترددی. آره ویرانیهای ناشی از بمباران، توپ و خمپارهها را دیدم." گفت:" پس چند روز بعد میبرم خونهمان." راستش این گفتگوی خاطرهانگیز با حمید هوش و حواس مرا پرت کرد و نمیدانم چه مدت بعد به یک جاده فرعی خاکی در دستچپ جاده پیچید و 10-15 دقیقه بعد به درب جبهه مقر گردان رسیدیم. دژبان در ورودی، احترام قابلتوجهی به حمید میگذاشت و رو کرد به من و گفت:" زیاد آشنا نیستید. برگه مرخصی را لطف کنید." حمید وسط حرفش پرید و گفت:" بسیجی جدیده. ایشان برادر آین دانشجوی دانشگاه تهران هستند." دژبان طناب را شل کرد و حمید مستقیم به کارگزینی و بعد به تدارکات رفت و برایم پلاک، لباس، کفش و وسایل شخصی گرفت و به جمعی از برادران در یک چادر معرفی کرد و گفت:" استراحت کنید تا تکلیف نحوه خدمتتان فردا مشخص شود." صبح روز بعد که در صف صبحگاهی و ورزش بودیم ناگهان حمید آمد و از دستم گرفت و پیش خودش برد. در صف نظامی به چپ و راست و جلو و عقب نگاهی انداختم. حمید قدبلندترین رزمنده در گردان بود. از همه یک سر و گردن بلندتر بود. حساس شدم و پساز صبحگاه و بههنگام رفتن به صبحانه از او پرسیدم:" چند متری؟" خندهای کرد و گفت:" تو هم؟" گفتم:" برام تعجبآوره، کسی همقدر تو نیست. خب این ویژگی خاصی است که فقط تو داری." گفت:" من راس الخطم." بر سوالاتم افزود. رسالخط چی؟ کجا؟ گفت:" 196سانتیمترم. کله من رسالخط خط مقدم است. بههنگام زدن خاکریز خط مقدم، ارتفاع آن با کله من اندازهگیری میشود. خاکریز نباید کوتاهتر از قد من باشد، وگرنه اولین شهید گردان در هر منطقه جدیدالورود من خواهم بود."
حمید گرچه اسماً هیچ مسئولیتی در گردان نداشت ولی دستراست فرماندهی بود و یک تاو زنی ورزیده، چابک، شجاع و باتجربهای بود که میگفتند بیشاز پنجاه تانک دشمن را شکار کردهاست. شاید یکی از قدیمیترین رزمنده گردان بود. البته قدمت گردان خیلی زیاد نبود ولی او از اولین روزهای جنگ به عناوین مختلفی در منطقه حضور داشت. شیفته اخلاق، شجاعت، مهربانی و تجربه حمید شدم و خیلی سعی کردم که عضو خدمه موشکانداز او شوم ولی کادر خدمه او کامل بود و تقاضای من راه بهجایی نبرد. اکثر کادر گردان از استان خوزستان و بهخصوص خرمشهر و آبادان بودند و همیشه با هم و حتی با من به زبان عربی صحبت میکردند و وقتی می دیدند که من متوجه حرف های آنها نمی شوم، مجبور به مکالمه فارسی می شدند.
دو روز بعد حمید گفت:" امروز عصر میخواهم بروم آبادان، میآیی؟" گفتم:" حتماً با کمال." عصر آن روز ساعت 4:30 با همان وانت تویوتا راهی آبادان شدیم. حدود 0.5 ساعت بعد به شهر رسیدیم. شهر کاملاً یک منطقه جنگی بود و هر لحظه صدای انفجار توپ و خمپاره دشمن از نقاط مختلف شنیده می شد. در ورودی شهر فرودگاه را برایم نشان داد که یک هواپیمای مسافربری آسیبدیده از چند سال قبل، همچنان در باند فرودگاه مشاهده میشد. پساز گذشتن از چالههای متعدد توپ و خمپاره در کنار خیابانی توقف کرد. چشمم به نردههای سبزرنگ خانه ای افتاد که گلهای رنگارنگی از آنها به سمت خیابان آویزان بود و یک در کوچک نرده ای نیز داشت. گفت:" به خانه ما خوشآمدی. بیا بریم تو." اول حمید رفت و یاالله گویان گفت:" مادر، مادر، امروز یک میهمان عزیزی داریم." خیلی تعجب کردم. مگر در این وضعیت شهر هنوز کسی در اینجا زندگی میکند. عمیقاً در فکر بودم که از دستم گرفت و از در نردهای وارد حیاط خانه کرد. یک خانم حدود 65 ساله، کوتاه قد با لباس عربی زنانه در ابتدای 2 پله پائین ورودی ایستاده بود و مدام تکرار می کرد: مهمان عزیز، مهمان خدا، رزمنده اسلام بفرمائید. مرا نیز به مادرش معرفی کرد. در پشت سر مادر حمید در چپ و راست گونیهای شنی به ارتفاع حدود دو متر چیدهشده بودند تا داخل خانه از ترکشهای احتمالی توپ و خمپاره دشمن در امان باشد و این موجب تاریکی مطلق داخل خانه شده بود. البته که هیچ شیشه سالمی بر در و پنجره وجود نداشت و همه خرد شده بودند. وارد اتاق شدیم، پدر قدبلند حمید در سن و سال مشابه مادرش منتظر ما بود. لباس سفید دراز سرتاسری پوشیده و پس از احوال پرسی با لهجه عربی، با من روبوسی کرد و به سوی یک پتوی و چند پشتی در پشت آن جهت نشستن راهنماییام کرد. به اطرافم نگاه کردم. به شدت در بهت و حیران بودم. هر لحظه صدای انفجار از گوشه و کنار شهر به گوش میرسد و احتمال فرود توپ و خمپاره دشمن در منزل حمید وجود داشت. با خود می اندیشم اصلا اینها در این منطقه جنگی چطور میمانند. با این سر و صدا چطور میخوابند؟ کلا برق نداشتند و بنابراین در آن گرمای سوزان کولر، یخچال و وسایل مشابه آن در خانه وجود نداشت. آب لولهکشی دایر بود ولی گاهاً قطع و وصل میشد. دقایقی بعد مادر حمید با چایی، شکر و یک قاشق در داخل نعلبکی گل گلی و مقداری میوه وارد شد و با سوالاتی از من گفتگو را آغاز کرد. بچه کجائی؟ تبریز. پس توی این گرمای سوزان چه کار می کنی؟ پس از دقایقی مکث، با خود گفت: "رزمنده خدا که گرما و سرما نمی شناسد." حمید نیز مقداری غذا از گردان برای آنها آورده بود که تحویل داد. حالم به شدت گرفته بود. خیلی سوالها از والدین حمید داشتم. دستم را چپ و راست کردم و گفتم:" آخه..." حمید حرفم را قطع کرد و چون مرا در چنین وضع دگرگون دید، گفت:" خیلی اصرار کردم و هنوز هم میکنم ولی اینها شهر را ترک نکرده و نخواهند کرد." پدرش قبلاز اینکه من سؤال کنم، گفت:" ما کجا برویم؟ اینجا وطن ماست. اینجا خانه ماست. خودمان را به خدا سپردهایم، وضع نسبت به اوایل جنگ خیلی بهتر شدهاست. خدا رزمندگان ما را حفظ کند. آنها شهر ما را آزاد کردند و ما کسی را نداریم. نه فامیلی، نه آشنایی، نه دوستی. اینها را از ذهنت دور کن. چای ات را بخور رزمنده عزیز."
پشت خانه آنها رودخانه بهمن شیر قرار داشت. پساز کمی گفتگو و آشنائی با والدین حمید گفتم:" می شه اطراف را ببینیم؟" به پشت خانه، کنار بهمن شیر رفتیم. رودخانه پر از آب. برروی زمین نشسته بودیم و ساعت حدود 7 عصر بود که خرچنگهای گرد رنگارنگ از شکاف های زمین بیرون میآمدند و یکی از آنها نیز از شلوار من آویزان شده بود. خیلی پافشاری کردم که والدینت را بردار و ببر. چون خدای ناکرده اتفاقی میافته. توپ و خمپاره به منزلتان میافته. اون وقت چه کار خواهی کرد. گفت:" اصلا راضی به مهاجرت نیستند و من نیز پذیرفته ام و دیگر با آنها جر و بحث نمی کنم." بالاخره با کلی غم و اندوه خانه پدر و مادر حمید را به سوی مقر ترک کردیم. علاقه من به حمید و پدر و مادرش زیادتر شده بود و تا زمان حضورمان در مقر، هفتهای حداقل 2 بار به خانه آنها سر می زدیم.
بالاخره زمان و مکان عملیات جدیدی مشخص شد. در تیرماه 1365 از طرف فرماندهی گردان دستور آمادگی جهت انجام عملیات در غرب کشور صادر شد. دو روز دیگر میبایست حرکت میکردیم. خدمه هر موشکانداز تاو و مالیوتکا تجهیزات و خودروهای خود را سرویس و آماده نبرد کرده و صبح روز نهم تیرماه دهها تریلی به مقر وارد شده و خودروهای حاوی موشکاندازهای تاو و توپ 106 میلی متری را از روی سکوی خاکریزی سوار کردند. موشکاندازهای مالیوتکا نیز بستهبندی حفاظتی شده و در کامیونها بارگیری شدند و عصر پس از غروب به سوی شهر مهران حرکت کردند. قبلاز حرکت اتوبوسهای حاوی نفرات، من و حمید به خانه آنها در آبادان جهت خداحافظی رفتیم. حدود نیم ساعت در پیش والدین او بودیم. در طول این دیدار مادرش دستش را دور گردن حمید انداخته بود و گریه میکرد و دست و صورت فرزندش را میبوسید و او را رها نمیکرد. حمید گفت:" مادر این بار چرا این طور میکنی؟ مثل همیشه انشاالله دوباره برمیگردم و زیارتت میکنم." ولی مادرش ظاهرا حس دیگری داشت و شاید میدانست این آخرین باری است که حمید را میبیند. میگفت:" حمید دلم شور میزنه. حمید میترسم که دیگر نبینمت. حمید میترسم تنها بچهام را نیز از دست بدهم." لحظات بسیار سختی بود. ولی به هر ترتیب خداحافظی کرده و به مقر گردان برگشتیم و همراه دوستان دیگر با اتوبوس شبانه بسوی مهران حرکت کردیم.
حدود 5 ساعت دیگر در تاریکی در محلی در کنار رودخانه کنجانکن نزدیک شهر مهران پیاده شدیم. هنوز ادوات نظامی و خودروها نرسیده بودند. این محل قبلاً برای استقرار گردان آمادهشده بود. آشیانه هایی برای خودروهای حامل موشکاندازها و توپهای 106، چند سنگر زیرزمینی و چادرهای برزنتی زیادی در محوطه آماده شده بودند. در داخل چادر پتو انداخته و تا اذان صبح خوابیدیم. پساز اقامه نماز صبح، تریلیها نیز از راه رسیدند و خدمه هر موشک اندازی، خودروی خود را تحویل گرفته، چادرهای پوششی را باز کرده و مجدداً بازبینی، سرویس کاری و آماده سازی ادوات شروع شد. سپس در نزدیکترین آشیانه به چادر خدمه قرار داده شدند. حمید مثل همیشه بسیار فعال بود و سعی میکرد تا گردان هرچه سریعتر انسجام لازم به خود گرفته و آمادگی کامل خود را باز یابد. همان شب (10/4/1365) رزمندگان اسلام جهت آزادسازی شهر مهران به مواضع دشمن هجوم بردند. عملیات کربلای 1 با رمز "یا ابوالفضلالعباس ادرکنی" شروع شد. خطوط دشمن درهم شکست و مواضع آنها توسط رزمندگان دلیر تسخیر شده و مهران، یکی دیگراز شهرهای مظلوم کشورمان از دست دشمن آزاد شد. گردان ما به عنوان ضد زرهی مأموریت دفع پاتکهای دشمن را بر عهده داشت. فاصله محل استقرار گردان با خطوط مقدم جدید حدود 10 دقیقه بود. با توجه به شرایط منطقه و اهمیت گردان حضور همه رزمندگان گردان با ادوات خود در خطوط مقدم ضروری نبود تا از آسیبهای احتمالی به ادوات جلوگیری شود. گرچه مقر گردان کاملاً در تیررس دشمن بود و مورد تهاجم توپخانه قرار میگرفت ولی درگیری لحظه به لحظه مشابه خطوط مقدم وجود نداشت. از اولین ساعات روشنایی یازدهم تیر، حمید با خدمه و موشکانداز تاو خود به خطوط مقدم جدید اعزام شد. ماموریت او طبق معمول بررسی وضعیت نیروهای پاتک کننده دشمن و ترکیب و تناسب نیروهای پیاده و زرهی آنها بود تا نوع و تعداد ادوات ضد زرهی مورد نیاز مشخص گردد. حدود 1 ساعت بعد حمید به مقر برگشت و 3 قبضه موشکانداز تاو و 2 قبضه موشکانداز مالیوتکا را به همراه خدمه جهت دفع پاتک و شکار تانکها و ادوات زرهی دشمن به بلندیهای قلاویزان برد. نیروهای زرهی دشمن با اطمینان از عدم حضور یگان ضد زرهی به فاصله کمتر از 1500 متری خط مقدم در قلاویزان آمده بودند و به خیال خود در خارج از برد آرپیجی مانور تضعیف روحیه را شروع و آماده حملهای غافلگیرانه به رزمندگان بودند. ولی با ورود گردان ضد زرهی ذوالفقار، دشمن دهها تانک و نفربر و کامیون و خودرو نظامی را از دست داد و فرار را بر قرار ترجیح داد. از آن به بعد تحرک دشمن فقط جنبه اجرای دستورات فرماندهان بوده و جرأت نزدیک شدن به خطوط دفاعی ما را نداشت. ولی حملات هوایی و توپخانهای شدت یافته بود. با یاری خدا و پس از سه روز پاتکهای مکرر و متعدد دشمن کاملاً دفع و مواضع جدید خودی تثبیت شد. در روز هشتم حضور گردان در منطقه عملیات کربلای 1، سه فروند هواپیمای دشمن در سطح بسیار پایین به مقر گردان حمله کرده و اقدام به بمباران نمودند. متأسفانه در این حمله هوایی تعداد قابلتوجهی از دوستان و برادران عزیز شهید و یا مجروح شدند. طبق معمول همیشه در چنین مواردی، حمید جزء اولین نفراتی بود که وضعیت را بررسی و سعی در برگرداندن اوضاع به حالت طبیعی و بازسازی نیروهای گردان را داشت. ولی باوجود جنب و جوش رزمندگان هنوز خبری از حمید نبود. شهدا را جهت تشخیص هویت و آمارگیری دقیق جمع کرده بودند و هر کس سعی میکرد هویت شهیدی را با استفاده از علائم موجود مثل رنگ مو، نوشتهی موجود بر روی لباس، کارتهای شناسایی موجود در جیب و درنهایت شماره پلاک تشخیص هویت دهد. شهدا یکییکی شناسایی شدند ولی هنوز خبری از حمید خطالرأس نبود. حمید بلندترین رزمنده گردان بود ولی چنین شاخصه ای در بین شهدا مشاهده نمی شد. ناگهان متوجه شدم که یکی از شهدا به علت نامشخص بودن ناحیه سر در اثر احتمالا اصابت ترکش بزرگ و آغشته شدن لباس و به ویژه ناحیه سینه با خون قابلتشخیص نیست و به این خاطر این شهید عزیز نیز همقد سایر شهدا مشاهده میشد. من میدانستم که حمید عکسی از پدر و مادرش را بهعلت اندازه بزرگ آن به جای نگهداری در جیب لباس بالا تنه، در داخل یک کیف پول در جیب پشتی شلوارش نگهداری میکند. به سمت شهید رفتم و کیف پول آغشته به خونش را از جیب پشتی شلوارش در آوردم. عکس والدین حمید را مشاهده کردم و گفتم: "این شهید حمید است". شلوارش را بالا برده و بر روی پای راستش نوشتم:" شهید حمید قاطعی، ذوالفقار گردان." یکی از دوستان گفت:" اشتباه نوشتی، باید گردان ذوالفقار مینوشتی. مثل اینکه جابجا نوشتی. گفتم:" نه درست نوشتم. او ذوالفقار گردان بود. با این نوشته گردان محل خدمت و جایگاه او در گردان قطعا مشخص میشود."
شهدا تخلیه شده و به معراج شهدا تحویل داده شدند. حدود یک ماه پس از عملیات، گردان مهران را ترک و به محل استقرار دائمی خود در جاده اهواز آبادان برگشت. فردای آن روز جهت تجدید دیدار و زیارت حمید به اهواز رفتیم. او به همراه سایر شهدا در گلزار شهدای اهواز دفن شده بود. 2 روز بعد جمعی از نیروهای گردان نیز جهت دیدار با والدین حمید به خانه آنها در آبادان رفتند. صحنه بسیار غمانگیز و دلخراشی بود. پیرزن و پیرمرد در یک صف، پهلو به پهلو در داخل اتاقی تخریبشده و تاریک از کمر یکدیگر گرفته و به عربی نوحه سرایی میکردند و سینه میزدند. سپس دوستان آشنا به سبک فوق نیز به جمع آنها پیوستند. شور و حال عجیب و فراموش نشدنی بود. ناگهان در بین رزمندگان چشم مادر حمید به من افتاد. از دسته سینه زنانی خارج شد و مستقیم درحال حرکت به سمت من بود که به زمین افتاد و از حال رفت.
دیگر جرات نوشتن و ادامه خاطره برایم مقدور نیست. کنترل دستانم را ندارم و برای نوشتن بر روی کاغذ ساکت و آرام نمی گیرند. گویی با یاد انسانهای مخلص و مؤمنی که معلمین درس ایمان، اخلاص، تقوا، شجاعت، شرافت بودند، زمان می ایستد. شهدا با همه ویژگی های الهی خود، برای همه انسان های آزاده، در طول تاریخ ماندگار بوده و خواهند بود. و امروز عدم حضور آنها چقدر سنگین احساس می شود. یاد حمید، پدر و مادرش و همه شهدای دفاع مقدس گرامی باد.