Public Relations News Website

امروز

پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

همزمان با هفته دفاع مقدس و پیرو انتشار فراخوان دریافت خاطرات ایثارگران دانشگاه ارومیه توسط روابط عمومی دانشگاه، بعد از دریافت خاطرات ایثارگران، نهایتا دو خاطره جهت انتشار در سایت دانشگاه انتخاب شدند. 

در زیر این دو خاطره از دو ایثارگر سرافراز دانشگاه ارومیه را مطالعه نمایید. 

خاطره اول از دکتر اسماعیل آین عضو هیت علمی دانشگاه ارومیه و خاطره دوم از آقای خلیل جلیلی همکار دبیرخانه مرکزی دانشگاه ارومیه است. 

 

خاطره اول: استخباراتی اسیر  /// نویسنده: دکتر اسماعیل آین 

عملیات والفجر 8 در شب 20 بهمن 1364 به قصد تسخیر جزیره استراژیک فاو عراق در جنوبی ترین نقطه جبهه جنگ آغاز شد. در این منطقه خطوط دفاعی دو طرف درگیر در دوسوی اروند رود قرار داشته و حدفاصل دو خط مقدم آب جاری انتهائی اروند رود به خلیج فارس بود. عرض اروند رود در این منطقه حتی به 800 نیز رسیده و به علت اتصال به خلیج فارس بسیار عمیق و خروشان بود. آن شب با یاری خدا رزمندگان لشکر 25 کربلا به سرعت خطوط دفاعی دشمن را پس از گذشتن از اروند رود در هم کوبیده و وارد فاو شدند.

دانشجوی سال 4 دانشگاه تهران و بسیجی سیال گردان مستقل ضدزرهی ذوالفقار بودم که با دعوت همرزمان در موارد خاص، به گردان ملحق می شدم. وظیفه گردان دفع پاتک های دشمن پس از حملات رزمندگان اسلام بود. بلافاصله پس از شکستن خطوط دفاعی دشمن، گردان ذوالفقار با ادورات و تجهیزات خود شامل موشک اندازهای تاو و مالیوتکا و توپ 106 نصب شده بر روی جیپ های کوچک نظامی با استفاده از قایق های تندرو در دل تاریکی شب از اروند رود به فاو وارد و بلافاصله در کنار کارخانه نمک  واقع در جنوب شرقی فاو و چسبیده به خلیج فارس مستقر شد (توضیحات مبسوط در خاطرات بعدی).

خط مقدم نیروهای خودی سریعا احداث و مقدمات استقرار بخشی از نیروهای گردان در خط مقدم که فاصله چندانی ( حدود یک کیلومتر) با پایگاه در کارخانه نمک نداشت، بعمل آمد. کارخانه نمک دارای تاسیسات ساختمانی تخریب شده ناشی از جنگ و غیر قابل اطمینان در برابر حملات توپخانه بود. لذا گرچه از اتاق ها و تاسیسات باقی مانده کارخانه استفاده می کردیم ولی بخش اعظم نیروها در فاصله حدود 200 متری در سنگرهای زیرزمینی و تجهیزات نیز در آشیانه های ساخته شده در عرض 24 ساعت مستقر شدند.

در 2-3 روز اول فتح فاو، ارتش عراق دچار از هم پاشیدگی و سردرگمی شدیدی شده و هنوز پاتک های وسیع و گسترده خود را با بهره گیری از تانک و توپخانه شروع نکرده بود ولی از همان اولین روز ، روزانه حداقل 2 بار سهمیه حملات هوائی با حضور جنگتده های میگ 21 و 23 روسی و میراژ فرانسوی و حداقل1-3 بار حملات 1-2 ساعته توپخانه ای توپ های خمسه خمسه ( به قول عراقی ها) یا فرانسوی ( به قول رزمندگان خودی) داشتیم. جنگنده های میراژ فرانسوی دارای توان مانور سریع بوده و به خاطر داشتن رنگ روشن به سختی در آسمان قابل مشاهده بودند ولی جنگنده های میگ روسی توان مانورشان کمتر از میراژ بوده و به علت رنگ سیاهشان بهتر قابل مشاهده بودند ولی همیشه چندین فروند با ترکیب میگ و میراژ حمله می کردند و به علت نزدیکی بیش از حد پایگاه گردان به خط مقدم، حملات هوائی عراق بسیار غافلگیرانه بوده و فرصت پناه بردن به سنگرها را از رزمندگان سلب می کرد و به این خاطر در اکثر ساعات در داخل سنگرها بودیم و کارهای خارج از سنگرها را اجبارا در اسرع وقت انجام داده وبه سرعت به سنگر برمی گشتیم. توپ های فرانسوی، دو زمانه بودند. به این معینی که یکبار آتش آنها در محل شلیک  دیده شده و بار دوم در اثر انفجار در آسمان جهت افزایش برد آنها مجددا مشاهده می شد. بر اساس تجربه توپ باران مکرر، با مشاهده آتش ناشی از انفجار دوم محل هدف و مقصد توپها را کاملا پیش بینی می کردیم و در صورت هدف بودن پایگاه و شروع سهمیه حدود یک دقیقه برای پناه به سنگرها وقت داشتیم که وقت کافی و غنیمتی برای ما بود تا از ترکش توپ های خمسه خمسه در امان باشیم. این ویژگی معیوب خمسه خمسه ها بخصوص در شب ها به علت مشاهده واضح آتش شلیک و انفجار توپ ها برای ما بسیار مفید بوده و تقریبا اهداف گلوله باران توپخانه عراق را خنثی کرده بود، گرچه شاید از این موضوع عراقی ها بی اطلاع بوده و همچنان شب و روز عادلانه سهمیه ما را رعایت می کردند. البته لازم به ذکر است اثابت گلوله توپ روی سقف و یا خیلی نزدیک به سنگر حتی باعث تخریب آن شده و جدا خطرناک بود که ناشی از عدم استحکام کافی سنگرها به علت ضرورت احداث سریع آنها و پوشش سقف با خاک بود.

وجود مخازن بزرگ نفت متعلق به عراق در جبهه عراقی ها نیز نعمت بزرگی برای محسوب می شد. هر روز صبح آن مخازن توسط جنگنده های اف 14 پایگاه شکاری بوشهر بمباران می شدند و وزش باد دود ناشی از سوختن نفت مخازن را به سمت جبهه ما می آورد و این امر توان عملیاتی جنگنده های عراقی را به شدت تضعیف و یا حتی گاها غیر ممکن می کرد. لذا هر روز صبح زود حدود 5/4 الی 5/5 منتظر ظهور اف 14 های خودی در ارتفاع بسیار پایین در کنار خاکریز خط مقدم بودیم و البته با ورود آنها به جبهه عراق تا برگشتشان که شاید حدود 1 دقیقه طول نمی کشید بسیار دلهره داشته و نگران بودیم و دست به دعا بر می داشتیم تا همگی از میان آن همه آتش و دود و انفجار و پوشش گسترده ضدهوائی سالم برگردند. سطح پرواز آنها آنقدر پائین بود که گاها همدیگر را خوب دیده و دست تکان می دادیم.

حدود یک ماه پس از دفع پاتک های متعدد زرهی عراق که به علت بارش باران و گلی بودن زمین منطقه توان مانور زیادی نداشتند، شرایط به سمت و  سوی آرامش و استحکام مواضع استقرار رسیده و تلفات ناشی از حملات هوائی و توپخانه ای در گردان کمتر شد و ارتش عراق نیز از اخذ نتیجه و  بازپس گیری فاو با انجام پاتک های مکرر و متعدد خود و با از دست دادن تعداد قابل توجهی از تانک ها و .... ادوات و نفرات خود ناامید شده و شکست را پذیرفته و در حال تحکیم مواضع و سنگرهای خود در خط مقدم و جبهه خود شد. لذا هر دو طرف وجود طرف مقابل را با شرایط جدید پذیرفته و آرامش نسبی در حال بازگشت به خطوط مقدم بود.

یک روز حدود ساعت 6 عصر که تازه حملات توپ های خمسه خمسه به گردان شروع شده بود و ما نیز در داخل سنگر ها منتظر اثابت گلوله توپی بر روی سنگر بودیم. من در حال مطالعه کتابی بودم که ناگهان محمدرضا صفائیان وارد سنگر شده و با گرفتن ریش خود، گفت: "تو را به خدا قبول کن." چی را قبول کنم؟ "فردا صبح با من بیا برویم به جهنم. لطفا با من بیا". او یک پاسدار آبادانی شوخ طبعی بود که دوستی خاصی با من داشت. روکردم به طرفش و گفتم:" من حتی به بهشت هم با تو نمی آیم، چطور با تو به جهنم بیایم؟". راستش در آن شرایط، دلم می خواست بیشتر در سنگر ما بماند تا آتش توپخانه کاهش یابد. از او اصرار و از من انکار، ولی حقا نمی شد محمدرضا را تنها گذاشت.  پس دعوت او را پذیرفتم و ساعت 5/5 صبح فردا را برای رفتن به جهنم انتخاب کردیم.

محمد رضاگفت: " راستش دیشب خواب دیدم که در بهشت هستم. " خیلی خوب بهتر، مگر چیزی بالاتر از آن می خواهی؟ گفت:" نمی خواهم بدون تو بروم". در خوابت مرا نیز در کنار خودت دیدی یا تنها بودی؟ گفت:" نه تنها بودم". حتی اگر من نیز در کنارت باشم مطمئن باش توتنها خواهی رفت و شاید از هم جدا بشویم و تو به بهشت و من به جهنم برم. آیا تو این وضعیت را قبول می کنی؟ خندید و گفت: " نگران نباش شفاعتت می کنم و همان لحظه تو را پیش خودم به بهشت می آورم. " برو بابا، ببین خودت را اصلا راه می دهند؟ چه ادعای بزرگی. یعنی این قدر به خودت اطمینان داری؟ اگر این طوره، این همه سال ها را چی می کردی؟ پیش خدا دعای زن و بچه ات برای حفظ تو از دعای خودت مقبولتره. ممد هنوز خیلی کار داری."

ولی واقعا نمی توانستم او را تنها بگذارم. حتی اگر او نگفته بود و من اطلاع می بافتم، حتما پیشنهاد همراهی با او را می دادم. چون احتمال وقوع هر اتفاقی در اسکله وجود داشت. شهید شدن، مجروح شدن و نیاز فوری به کمک و .... راستش او در دلم خیلی جا داشت. رزمنده ای شجاع، مومن و دوستی بسیار با محبت و صمیمی برایم بود و تحمل از دست دادنش را نداشتم. دوستان خوبی را درآنجا از دست داده بودم که یاد و خاطره تک تک آنها برایم سنگین بود و الان نیز همچنان هر لحظه آن سنگینی را بلکه بسیار بیشتر از گذشته توام با تنهائی احساس می کنم.

برای دسترسی به فاو، توسط لشکر های مستقر چند اسکله ساخته شده بود که گاها تدارکات ضروری آنها از طریق آنها از اروند رود وارد فاو می شده و با اطلاع به یگان مربوط محموله در اسکله به نماینده یگان تحویل داده می شد. اسکله ای که گردان ما را تغذیه می کرد دارای یک تراکتور در هر طرف اروند رود بود که توسط سیم های بوکسر قایق تندرو را به آنها می بستند و با کشش تراکتور مستقر در هر طرف، قایق با موتور خاموش جهت رعایت سکوت کامل و اختفاع از سمع دشمن به سمت آن طرف رفته و پس از تخلیه محموله توسط تراکتور سمت دیگر کشیده شده و به آن سمت می رفت. ولی این اسکله ها هر لحظه زیر گلوله باران توپ و خمپاره اندازها و حتی حملات  مکرر جنگنده های عراقی بودند و هر روز تلفات جانی و تسلیحاتی قابل توجهی داشتند. به همین جهت بچه ها اسم اسکله ها را جهنم گذاشته بودند بطوریکه عدم برگشت از آنجا غیر منتظره نبود.

از هم خداحافظی کردیم و محمدرضا به سنگر خودش رفت و رفته رفته سهمیه گلوله باران گردان نیز کمتر و کمتر شد که مجال خواب برایمان می داد. صبح زود روز بعد، پس از اقامه نماز صبح در سنگر منتظرش بودم که وارد شد. او مثل همیشه لباس تر و تمیز سبز رنگ سپاهی خود با تصویر آویزان امام بر یک طرف و آرام سپاه بر طرف دیگر سینه را پوشیده و بسیار شاد و خندان با تویوتای سواری خود آماده حرکت به سوی اسکله بود. با استفاده از راه های مواسلاتی که خود عراقیها قبلا ساخته بودند، حدود 10 دقیقه تا اسکله فاصله داشتیم. در شرایط گرگ و میش صبحگاهی به سوی جهنم حرکت کردیم. با وجود خاکریزهای بلند حدود 2 متری احداث  شده در دو طرف جاده، احتمال سقوط توپ و خمپاره در جاده کاهش یافته ولی هنوز هم وجود داشت بطوری که هر روز ده ها توپ و خمپاره جاده را خراب می کرد.

به هر نحوی از لابه لای انفجار چندین توپ و خمپاره رد شده و با خودرو مستقیم وارد سنگر زیر زمینی محکم، طویل و سرپوشیده شدیم. پس از دادن اطلاعات محموله در عرض 10 دقیقه یک جعبه تخته ای سبز رنگ نظامی را که احتمالا قطعاتی از موشک اندازه ها بود تحویل گرفته و مجددا به تویوتا برگشتیم. محمد رضا گفت: " حالا محکم بنشین تا قبل از روشنائی کامل و خارج از دید کامل دشمن اسکله را ترک کنیم." با ورود مجدد به معرکه جاده جهنم به سرعت اسکله را ترک و دقایقی بعد وارد جاده ای در میان نخل های تنومند و سر به فلک کشیده به سوی پایگاه شدیم. دو طرف جاده درختان نخل استتار خوبی برای خودرو ایجاد کرده بودند. محمد رضا شوخ طبع دوباره بگومگو را شروع کرد.

در مسیر پایگاه در جاده ای خاکی با خاکریز کوتاه در دو طرف جاده و حتی گاها بدون جاکریز در حال حرکت بودیم. محمد رضا پا روی ترمز گذاشته و آرام خودرو را نگه داشت :" اول صبحی بیا و یک کار خیری کن. برو آن رزمنده را که زیرنخل خوابیده، بیدارش کن تا گرما زده نشه" ." کجاست، من نمی بینم" ." خم شو، خوب نگاه کن" ."آره دیدم، از شدت خستگی خوابش برده. چشم اطاعت، دستمزد این کارت همان بهشت توست". آن رزمنده احتمالا در تاریکی خوابش برده بود ولی حالا آفتاب تازه طلوع کرده درست بر سرش می زد و اگر چند دقیقه ای درچنین شرایطی می ماند حتما گرما زده می شد.

پیاده شده و به سمتش رفتم. یک رزمنده قوی هیکل، درشت اندام و سیاه چهره ای که پیشانی بند سبز "یا زهرا"، فرم بسیجی بر تن و یک کلاشینکف تاشو روسی تازه در کنارش که از بازوانش بعنوان بالش زیر سرش استفاده می کرد، خوابیده بود. آفتاب تازه طلوع کرده درست بر فرق سرش می زد. سخت خوابیده بود و اصلا متوجه آمدن من نشد. با نهایت دلسوزی دستم را روی شانه اش گذاشته و به آرامی بیدارش کردم ." رزمنده پا شو برو در سایه بخواب. اینجا آفتاب زده می شوی. پا شو داداش." خیلی آرام چشم هایش را باز کرده و لبخندی زد: "شکرا یا اخی". خمیازه ای کشید و اسلحه را برداشت و بدون معطلی سرش را پائین انداخته و مثل کسی که راهش را گم کرده باشه تلو تلو به سمت دور شدن از جاده به داخل نخلستان حرکت کرد. چند قدم برداشته بود که به طرف من برگشت و با چهره خندان برایم دستی تکان داد و به راه خود ادامه داد. به نظرم هنوز کاملا خواب آلود بود و اصلا نای صحبت کردن نداشت.

دوان دوان به سمت خودرو آمدم: "دستور اجرا شد". " خدا خیرت بده". محمدرضا به سوی پایگاه حرکت کرد. رفتار غیر عادی آن رزمنده سوالاتی را در ذهنم ایجاد کرده بود. هنوز در فکر او بودم. " خوب می شد او را با خودمان به محل یگانش می رساندیم." هنوز تشویش داشتم. "چرا به سمت دیگر درخت زیر سایه نرفت؟ چرا حرفی نزد؟ ولی ناگهان از خود سوال کردم چرا عربی تشکر کرد؟" صد متری از منطقه دور نشده بودیم که آرام به محمدرضا گفتم: " بده کنار کار دارم." توقف کرد و خودرو را کنار کشید و گفت: "خوب بفرمائید. حتما می خواهی بگوئی بهشتت چی شد. از زنده ماندنم ناراحتی؟" دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: " انشاالله همیشه زنده باشی، اگر تو بهشت نروی پس کی برود؟ آن رزمنده به زبان عربی از من تشکر کرد." قحقحه ای زد: " نه می خواستی ترکی تشکر کند؟ بیلمیرم؟ بابا عربی یاد بگیر. بارها گفته ام تا دختر آبادانی نگیری عربی یاد نخواهی گرفت." ببین فعلا توهم نزن و از نصیحتم دست بردار. گفتم که بعد از جنگ. تا به حال تو که نتوانستی عربی یادم بدهی، می خواهم از او بیاد بگیرم. محمد ببین اینجا وسط فاو است نه پایگاه گردان."

من تنها ترک زبان گردان بودم و اکثر رزمنده های گردان بچه های خوزستان و بویژه اهواز، آبادان و خرمشهری بودند. آنها طبق معمول جز در موارد رودرروئی با امثال من و یا دوستان فارس زبان، همیشه با هم عربی صحبت می کردند و به این خاطر به مکالمه عربی در بین دوستان عادت کرده و از شنیدن کلمات عربی تعجب نمی کردیم.

محمد رضا مکثی کرد و دستش را به سوی نخلستان گرفت: " یعنی می گوئی او عراقی است؟" آهای مثل اینکه چیزهائی از زبان عربی می فهمی"." نه نمی گویم بلکه یقین دارم او عراقی است." با استفاده از زبان دست و بدنم گفتم: "ببین درشت اندام و سیاه چهره هم بود ولی چرا پیشانی بند "یا زهرا" داشت. "بابا او خیلی زبله، لباسش هم فرم بسیجی بی ترمز بود." محکم روی پای چپم زد: "خودشه، یک زبلی برایش نشان بدیم که حالش جا بیاد". او دیگر قانع شده بود که آن رزمنده عراقی است نه ایرانی. تویوتا را در آن جاده تنگ و باریک با چندین بار تغییر فرمان سر و ته کرد و به سمت عراقی راه افتاد. در داخل خودرو 4 چشمی دنبالش می کردیم. از دور دیدم که هنوز در لابه لای نخل ها در حال حرکت بود. مسیر زیادی را طی نکرده بود.

اسلحه سازمانی گردان موشک انداز بود و جز موارد نادر مثل دژبانی و .... هیچ سلاح انفرادی نداشتیم. ولی محمدرضا در فاو یک کلت کمری از یک نظامی عراقی غنیمت گرفته بود و آن را همیشه به همراه خودش داشت. با این وجود، دو مشکل جدی هنوز باقی مانده بود. اول اینکه کلت گلوله نداشت و ثانیا اصلا هیچکدام نحوه کاربرد آن را بلد نبودیم. با اصرار من قرار شد من به سمت عراقی بروم. "اسلحه ات را بده "." آخه گلوله نداره "." وجود ظاهریش کافی است. نیازی به گلوله نیست". کلت را در پشت کمرم زیر فانوسکه جاسازی کرده و با شک و تردید و با فکر و طراحی نقشه نزدیک شدن به او، به سمت رزمنده خواب آلود حرکت کردم. به دو واقعیت اطمینان داشتم. کلاش پر از گلوله او و کلت خالی از گلوله خودم. و البته تنهائی او وخودم در بین نخلهای فاو. بر این باور بودم که او با مشاهده من لو رفتن ماهیت خودش را درک و به سوی من شلیک خواهد کرد. بدون اینکه حرفی بزنم به آرامی از پشت سر به او نزدیک می شدم. جذر و مد شبانه لابه لای نخل ها  را گلی و لغزنده کرده بود. آرام آرام هر لحظه به او نزدیک می شدم. به دقت حرکات او رازیر نظر گرفته بودم که ناگهان پایم لیز خورد و به داخل جوی آب بغل نخل بزرگی افتادم. " ما هذا" و دوباره با صدای بلند "ما هذا". مدفون در گل و لای، بی صدا افتاده بودم. " آرام باش، تکان نخور، الان به سمتم می آید. برنامه چیست؟ چاره ای ندارم مگر قبل از شلیک او، به سمتش هجوم ببرم و با مشت و لگد بزنم و اسلحه را از دستش بگیرم. ولی او خیلی درشت و قوی هیکل است". با تمام قوا آماده واکنش سریع بودم و با دقت به صدای پای او گوش می کردم تا با نزدیک شدنش اقدام نمایم. به مدت چند دقیقه هر نوع صدائی از طرف او و من قطع شده بود. هر دو در فکر غلبه بر دشمن بودیم. احتمالا در پشت نخلی سنگر گرفته و با آمادگی کامل منتظر واکنش من بود. بی سر و صدا ساکت ماندم. در داخل آب گیر کرده و به سختی نفس می کشیدم. پس از مدتی احساس کردم عراقی به راه افتاد. تصور کردم که به سوی من خواهد آمد تا با بررسی دقیق خیالش راحت شود. ولی صدای پایش رفته رفته کمتر و کمتر می شد و این یعنی از من دور می شد. نفس راحتی کشیدم و دوباره به فکر ادامه نقشه ولی با لباس و کتانی سنگین خیس و گل آلود افتادم. با دور شدن او آرام سرم را از آب درآورده و نه سمت او نگاه کردم. در حال حرکت به عمق نخلستان ولی با توجه کامل به اطراف بود که ناگهان نوبت سقوط او فرا رسید و در اثر لیز خوردن  در چاله ای افتاد. دادی زد و اسحله اش از دستش افتاده و در چند متری او در خارج از چاله به زمین خورد. من که منتظر چنین لحظه غافلگیرانه ای بودم، فرصت را غنیمت شمرده و قبل از اینکه او متوجه شود بالای سرش ایستادم. کلت خالی وگل آلود را به سوی او گرفتم. مات و مبهوت در حالت دازکش به من زل زده بود و احتمالا خودش را به علت سهل انگاری مزمت می کرد . زود اسلحه اش را نیز برداشته و جهت اطمینان با یک گلن گدن مسلح کردم. درست یا نادرست به زبان عربی یاد گرفته از دوستان به او گفتم: " قف و ارفع یدک ( پا شو و دستهایت را بالا ببر). "انت من جیش العراقی ( از ارتش عراق هستی)" ؟" ان مسلم یا اخی ( من مسلمان هستم برادر)"سپس با تهدید گفتم:" تحرک، لا یتحدث (راه بیفت و حرف نزن)" از داخل چاله بیرون آمد به سوی خودرو هدایتش کردم. چند دقیقه بعد هر دو با لباس خیس و گل آلود بالاخره به خودرو رسیدیم. محمدرضا با نگرانی شدید تمام صحنه را دیده بود: " می خواستم بروم و نیروی کمکی بیاورم". نگاهی به عراقی کرد: " اوه چه هیکلی؟" . چفیه خود را از گردنش باز کرده و دستتان عراقی را از پشت بست و چون عرب زبان بود. کلی با او صحبت کرد. ناگهان شنیدم که بلند می گوید: "استخبارات"؟ عراقی نیز سرش را پائین انداخته و با کمی مکث و جواب های انحرافی تائید کرد. او از یگان اطلاعات و عملیات نیروهای عراقی بود که از نظر اطلاعاتی خیلی با ارزش بودند و بسیاری از اطلاعات مربوط به نیروهای دشمن از جمله طرحهای عملیاتی، تعداد نیرو ها و ادوات  و محل استقرار آنها، راه های پشتیبانی و .....خلاصه یک گنجینه با ارزشی اطلاعاتی را در آن شرایط اسیر کرده بودیم.

من و استخباراتی اسیر در صندلی عقب نشستیم و محمدرضا با تاکید بر مراقبت بیشتر به سوی پایگاه حرکت کرد و بلافاصله به علت ارزش اطلاعاتی وی، سریعا او را به مسئولین مربوط در فاو تحویل دادند.

محمد رضا می گفت: " دیدی آمدنت چقدر با ارزش بود؟ اگر من تنها بودم اولا به سوی او نمی رفتم و اگر هم می رفتم تصور نمی کردم عراقی باشه. و من گفتم: "دیدی ترک زبان بودن چقدر با ارزش است؟ اگر کل گردان ترک بودند کل استخبارات عراق را اسیر گرفته بودیم."

ومکرو مکرالله والله خیرالماکرین

 

خاطره دوم: یکی از خاطرات حضور در جهبه حق علیه باطل  /// نویسنده: خلیل جلیلی اورسی

   در تاریخ 1367/4/1 بنده در منطقه عملیاتی طلاییه بودم و آن روز خیلی مریض احوال بودم شب آن روز من را به بهداری تیپ اعزام کردند. آن شب تبم خیلی بالا رفت آنقدر که دکتر می گفت فردا باید به بیمارستان لشگر اعزام شوم. شب را تا صبح به زور آمپول به روز رساندم و حالم کمی خوب شده بود و دکتر معالجم دیگر صلاح ندانست به بیمارستان لشگر منتقل شوم. دو روز در بهداری تیپ بستری بودم تا کمی بهبود یافتم.

شب 1367/4/3 خواب بدی دیدم به دکترم گفتم که در خواب یکی به زور اسلحه ام را از من گرفت، دکتر برایم 24 ساعت استراحت نوشت تا به یگان خود برگردم و شب را در یگان استراحت کنم و اسلحه را تحویل انبار داده و باز هم به بهداری تیپ برگردم.

آن شب خودم را با تانکر به یگان رساندم و برگه استراحت را به فرمانده گروهان دادم و او هم به فرمانده دسته دستور داد تا آن شب را من استراحت کنم و فردا دوباره به بهداری اعزام شوم.

نصفه های شب یکی از دوستان صمیمی ام سریع به سنگر خود آمد و به همه اعلام آمادگی کرد پرسیدم چه شده است و دوستم هم گفت که عراقی ها در منطقه پاتک زده اند و همه باید با لباس و تجهیزات آماده باشند.

من که حالم داشت بدتر می شد بی حال در گوشه ای از سنگر افتاده بودم و حال راه رفتن نداشتم چه برسد اینکه با اسلحه و تجهیزات آماده باشم. خلاصه آن شب خیلی سخت گذشت.

روز 1367/4/4 عراقی ها حمله کرده بودند و ما در محاصره بودیم و چاره ای جز عقب نشینی نداشتیم. عراقی ها به کل منطقه آب جاری کرده بودند و ما به طرف جزیره مجنون شروع به عقب نشینی کردیم چون طلاییه به جزیره مجنون نزدیک بود.

بین راه از خاکریزها سرازیر شدیم و به طرف نیروهای خودی شروع به حرکت نمودیم. از خاکریز که پایین آمدیم همه جا آب بود ناچار به آب زدیم و تا سینه در آب بودیم همزمان اسلحه ها را از بالا گرفته بودیم و در آب راه می رفتیم.

راه رفتن در آب بسیار سخت بود، خلاصه بعد از یک کیلومتر راه رفتن در آب به خشکی رسیدیم. لباس هایمان خیلی سنگین شده بودند. به سنگرهای توپ خانه رسیدیم همزمان نیروهای عراقی شروع به بمباران کردند که در این حین خیلی از نیروهایمان شهید و مجروح شدند.

من هم در گوشه ای افتاده بوده و گرمای هوا حالم را خیلی بد کرده بود. خلاصه بعد از 30 دقیقه ما از سنگر بیرون آمدیم واقعاً محشری بود جوانان وطن غرق در خون بودند و کسی نمی توانست کاری بکند.

تمامی مجروحان را سوار آمبولانس ها و بنزها نموده و از منطقه خارج کردند و ما همچنان عقب نشینی می کردیم. در سه راه حسین سوار یکی از ماشین های بنز شدیم و ما را تا پادگان حمید در چند کیلومتری اهواز رساند و ما در بین راه مجبور شدیم از ماشین ها جدا شویم چون جنگنده های عراقی به طرف ما شروع به تیراندازی کردند و ما دوباره به سمت اهواز حرکت نمودیم.

در 5 کیلومتری اهواز یعنی دژبانی آب تیمور دوباره جنگنده های عراقی سر رسیده و شروع به بمباران کردند.

یکی از بمب ها در 5 متری من افتاد و من فقط داد می زدم برای اینکه موج انفجار دیوانه ام کرده بود. بعد از چند لحظه جنگنده ها بمباران شیمیایی را شروع کردند و دیگر نفهمیدم چه شد.

بعد از 48 ساعت چشم باز کردم در یکی از بیمارستان های سیار سپاه بستری شده بودم. خواستم از جایم بلند شوم نتوانستم چون من را به تخت بسته بودند بعدها که کم کم به خود آمدم به من گفتند که روزی که به بیمارستان منتقل شده بودم حالم خیلی خراب بود و مثل دیوانه ها داد و بیداد می کردم چون اثرات موج انفجار دیوانه ام کرده بود.

14 روز در بیمارستان بستری شدم و در 1367/4/18 از بیمارستان مرخص شدم و به پادگان لشگر 92 زرهی اهواز مراجعه نمودم. تمامی نیروها آنجا بودند با دیدن دوستان خیلی خوشحال شدم و جویای حال دیگر دوستان شدم خیلی از دوستان شهید و اسیر شده بودند.

نزدیکی های عصر حالم بد شد مرا به بیمارستان لشگر منتقل نمودند دو روز هم در آنجا بستری شدم روز 1367/4/21 با کل گردان به منطقه رسیدیم و منطقه را تحویل گرفتیم، نیروهای عراقی تمامی سنگرهایمان را به آتش کشیده بودند به همین خاطر در چادرهای انفرادی می ماندیم. در تاریخ 1367/4/31 باز هم مورد حمله نیروهای عراقی واقع شدیم و در آن روز یکی از بهترین دوستان خود یعنی شهید حسین دیاری را از دست دادم آن روز خیلی گریه کردم چون بهترین هم رزم را از من جدا کرده بودند یادش بخیر دوران خوبی بود.

پربازدیدهای هفته اخیر

چند رسانه ای

با حضور بیش از 1000 دانشجو؛ مراسم گرامیداشت روز دانشجو در دانشگاه ارومیه برگزار شد

با حضور بیش از 1500 دانشجو؛ گفت و گوی بی واسطه دانشجویان با سخنگوی دولت سیزدهم در دانشگاه ارومیه برگزار شد

گزارش جامع سفر وزیر علوم، تحقیقات و فناوری به استان آذربایجان غربی

رقابت 69956 داوطلب کنکور سراسری 1401 در آذربایجان غربی (+فیلم)

دهمین گردهمایی سالانه روسای مراکز بهداشت و درمان دانشگاه‌ها و موسسات آموزش عالی کشور به میزبانی دانشگاه ارومیه (+فیلم)

گلهای بهاری زینت بخش دانشگاه ارومیه (گزارش تصویری)

دانشگاه اروميه در رسانه ها

تماس با ما

تماس با ما

آدرس : استان آذربايجان غربي - اروميه

کيلومتر 11 جاده سرو - دانشگاه اروميه

شماره تلفنخانه : 43-32752741-044

کدپستي : 5756151818

صندوق پستي : 165

پست الکترونيکي : publicrelation@urmia.ac.ir